سال پیش همین موقع ها بود که به خودم گفتم
یه وبلاگ بزنم که شاید بتونم خودم رو خالی کنم
بتونم حرفهایی رو بزنم که جایی نمیتونم بزنم
این شدکه وبلاگ پسري ازجنس تنهايي رو ساختم
وبلاگی که نویسنده اش یه پسری بود که
هیچ وقت نتونست خستگی شو بهونه قرار نده
نتونست هیچ وقت از ته دل بخنده
چون بهونه ای برای خندیدن نداشت
ولی من نتونستم تو این دنیای مجازی خودم و خالی کنم
نتونستم حرف های بزنم که دلم میخواست
شاید ترسیدم
شاید ...
نمیدونم دلیلش چی بود
ولی خیلی وبلاگمو دوست داشتم
لااقل تونستم تصویرش رو یه جوری نشون بدم
که بگم اره من خیلی از این زندگی خسته ام
خیلی ها امدند تو اون وبلاگ نظر دادند ورفتند
جای بعضی هاشون واقعا خالیه؛بعدازيه مدت گفتم شايدبتونم گذشته ام رو فراموش كنم حذفش كردم واين وبلاگ رو ساختم كه بازم نشد
من تو این دنیای مجازی کسایی رو شناختم
که خیلی بیشتر از کسایی که تو واقعیت باهاشون روبرو هستم
دوستشون داشتم و دارم
همیشه پیش خودم این سوال بود که چرا من همیشه تو واقعیت
با کسایی روبرو هستم که هیچ وقت فکر دیدن اونها رو نمیکردم
هیچ وقت از کنار بودن پیش اون ها خوشحال نمیشم
نمی دونم چرا...
به هر حال یکسال از ساخته شدن وبلاگام میگذره
ولی من هنوز همونی هستم که هستم
و این من و عذاب میده
ودر اخر :
دل به غم سپرده ام در عبور سال ها
زخمی از زمانه و خسته از خیال ها
چون حکایتی مگو خسته ام ز یاد ها
برگ بی درختمو در مسیر بادها
نیش ها و نوش ها چشیده ام
بس روا و ناروا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام
هر چه درد را به جان خریده ام
در عبور سال ها
نه صدایی
نه سکوتی
نه درنگی
نه نگاهی